مثل دفعه قبل از مرز مستقیم رفتیم سامرا
نمیدانم چه سری هست که سامرا این همه آرامش دارد
خصوصا اینکه مادر و عمه امام زمان هم آنجا هستند ...خصوصا اینکه خانه پدری امام زمان بوده این حریم ...
دفعه قبل مخصوصا با حکیمه خاتون ارتباط گرفتم...
و این بار هم
انگار وجود این دو بانو در سامرا
برای امثال ما امیدوارکننده تر است... انگار تصور میکنی چون خودشان زن بودند ما زنها را بیشتر درک میکنند و لابد حتما شفیع مان میشوند پیش اهل بیت...
چند باری رفتم همان نزدیک های ضریح ایستادم و حرف زدم ...
بر خلاف دفعات قبل که اربعینها معمولا حال زیارت خواندن ندارم این بار زیارت نامه خواندم ...
اینکه خادمهای حرم ایرانی هستند و میتوانی فارسی حرف بزنی با ایشان ، اینکه جای خواب و غذا و حمام و همه چی داخل خود حرم هست، انگار در همان خانه خودت هستی ...هر چه بخواهی فراهم است و آن احساس آرامش هم که چه بگویم...نمیتوانی دل بکنی ازش...
با این وجود باید میرفتیم؛ بعد از یک شبانه روز اقامت در خانه پدری امام زمان راه افتادیم سمت کاظمین
وقتی از ون پیاده شدیم مسیر خیلی خیلی طولانی ای را باید تا حرم پیاده میرفتیم ...
راستش کم آوردم
به هن هن افتادم کمرم هم ب شدت درد میکرد و ب پای همسفران نمیرسیدم ... ترسیدم ...گفتم خدایا در همین سن و سالم پیر شدم رفت و لابد قید پیاده روی نجف کربلا را هم باید بزنم .... هر طور بود خودمان را به حرم رساندیم ... از دری وارد شدیم که انگار تغییر کرده بود یا شاید اصلا دفعات قبل نبود ...یک صحن خیلی بزرگ و زیبا و ساده ... چون نیمه شب رسیدیم و خیلی خسته بودیم ما هم مثل یکی از همان مردمی که گُله به گُله دراز کشیده بودند توی صحن ما هم افتادیم همان گوشه موشه ها... من دقیقا روی سرامیک های کف حرم بودم و در همان نزدیکی رواق ...نفهمیدم کی و چطور خوابم برد وقتی بیدار شدم فقط توانستم باز از دور سلامی عرض کنم ب پدر و پسر امام رضا...سلام پدر را به پسر برسانم و سلام پسر را به پدر ...بعد هم التماس به درگاهشان که من راستش از امام رضا خیلی خجالت میکشم چون همسایه خوبی برایشان نبوده ام و در عین حال پرم از عرض حاجت ...و انگار حنای من خیلی دیگر رنگی ندارد و اصلا رویم نمیشود دیگر از امام رضا چیزی بخواهم و همیشه ایشان را به حق جوادش که شما باشید قسم میدهم و.... همین!
راه افتادیم سمت نجف
باز هم در اوج گرما رسیدیم و باز هم ون ها مسافران را خیلی خیلی دورتر از حرم پیاده میکردند. مرد عراقی محترمی که دفعه قبل وقتی رسیدیم نجف رفتیم منزلشان، پاسخ تلفنمان را ندادند و ما هم با همان کوله ها فقط راه حرم را در پیش گرفتیم ...صحن خیلی شلوغ بود، شلوغ تر از آنچه ما حدس میزدیم و فکر میکردیم این حجم جمعیت باید همان نزدیک اربعین در نجف باشد نه حالا که ده روزی تا اربعین مانده ... و خب من ناچار ماندم پیش کوله ها و بقیه رفتند زیارت... فکر نمیکردم سهم من از زیارت خانه پدری فقط همان نگاهم ب گنبد باشد و بس ! همسفران آنقدری خسته بودند و بودیم که توان گشتن در کوچه پس کوچه ها برای یافتن یک موکب را نداشتند و نداشتیم، پس تصمیم گرفتیم راهی مشایه شویم بلکه همانجا موکبی برای استراحت هم پیدا کنیم... راستی دلم میخواست وادی السلام بروم سر مزار شهید احمد کریمی از شهدای مدافع حرم علوی که در جنگ با آمریکایی ها شهید شده بودند ، اما قسمت نشد ...
وقتی به مشایه رسیدیم همان شب در یک چادر استراحت کردیم و صبح بعد از نماز به راه افتادیم ، برای اینکه مادربزرگم خسته نشوند تا سر عمود یک سواره رفتیم و بعد شروع مسیر پیاده روی...
با اینکه در آغاز سفر باز هم درگیر احوالات درونی خودم بودم و نزدیک بود مثل دفعات قبل باز هم حضور در اینجا و اکنون اربعین را از دست بدهم اما خدا را شکر با شروع پیاده روی مقداری وضعم بهتر شد... با اینکه دفعه قبل تمام مسیر را با دمپایی پلاستیکی رفته بودم و مشکلی نداشتم و این بار هم فقط با همان دمپایی ها رفتم، اما پاهایم به شدت میسوخت و درد میکرد ..چند باری سنگ و خار رفته بود توی دمپایی و به پایم برخورد میکرد...چند باری با کاروان اسرای کربلا همراه شدیم .. و من بیشتر از دفعات قبلم باور میکردم که آن کاروان سالار حضرت سجاد است و آن بانوی پشت سر ، حضرت زینب... یک بار همراهانم را گم کردم ...و هیچ قراری هم نگذاشته بودیم که سر کدام عمود هم را پیدا کنیم ... دفعه قبل یک بار که سیم های مغزم قاطی کرده بود عمدا رفتم خودم را گم کنم توی زائرها که نشد و همسرم پیدایم کرد... اما این بار عمدی در کار نبود ولی من گم شدم! و انگار قرار هم نبود پیدا بشوم. چند عمود رفتم جلو چند عمود برگشتم عقب ...فایده نداشت آخرش با سختی فراوان توانستم گوشی ام را شارژ کنم و یک پیامک به همسرم بدهم. غافل از اینکه گوشی همسرم در کیف خودم بوده! باز به عقلم رسید همان پیامک را به خاله هم بدهم که خدا را شکر رسید و جواب دادند که همانجا بمانم تا بیایند ...
سالهای قبل همیشه یک حس دلتنگی داشتم که چرا فقط عکس خاندان صدر و صادق شیرازی را در موکبها و ستونهای جاده میبینم ...اما امسال الحمدلله تمام مسیر مزین شده بود به عکس شهدای طریق القدس و هر صد عمود عکس حاج قاسم، ابومهدی، سید حسن و یحیی سنوار به چشم میخورد... عکس آقا و امام و سید در بیشتر موکبها بود ...و خب این کمک میکرد به رفع دلتنگی و اینکه کمتر احساس کنی در کشور غریب هستی...
شاید آدم در حالت عادی اینقدر طاقت نداشته باشد ...نه طاقت گرسنگی نه تشنگی نه تحمل گرما نه اینکه هر جا برای خواب گیر بیاورد بخوابد بدون غر زدن و... اما در این مسیر به این فکر میکردم که چقدر ما اینجا شبیه آن کلام مولا در نهج البلاغه شده ایم که :« چنان به نفسم سخت بگیرم که به قرص نانی شاد شود و به یک کف دست برای خواب به جای بالش رضایت دهد»
با همه سختی ها و بالا پایین ها و گم شدنها، تا عمود ۹۵۰ رسیدیم ... و باقی مسیر را با ماشین رفتیم تا عمود هزار و سیصد و خورده ای ... راستش در موکبها آن فضایی که انتظار داشتم نمیدیدم ... فکر میکردم امسال هممممه در فضای جبهه مقاومت باشند و از تاثیر اربعین در آزاد شدن قدس بگویند که خب ...متاسفانه متوجه شدم در عین اینکه فضای کلی موکبها و خصوصا مردم عراق بسیار تغییر کرده اما برای بعضی زائران هم ماجرا کمی جنبه توریستی پیدا کرده. آنقدری که به خاطر عدم تحمل گرما حجابها شل تر شود و اسراف مواد غذایی هم به خاطر باب میل نبودن مرتب تکرار شود...
من هم این وسط فقط با یک پرچم فلسطین و ایران بر کوله رفته بودم و به خاطر ضیق وقت نتوانسته بودم پیکسل شهدا را تهیه کنم... اما خب یاد حاج رمضان، حاجی زاده و معاونش و باقی شهدای مظلوم علی طریق القدس همراهم بود...
یک بار توی موکب کربلا یک حاج خانم آذری از من پرسید شما از کجا اومدین؟ گفتم از مشهد. بعد پرسید پس این پرچم کجاست روی کوله ت؟ و من متعجب و با لبخندی کج جواب دادم فلسطین ، غزه و...
راستی پرچم ایران را در مسیر داده بودم به یک پسر بچه دو سه ساله که با سه چرخه لاکچری اش آمده بود و دنبال یک پرچم برای تزیینش بود. پرچم ایران را کبهش دادم کلی ذوق کرد و در پوست خودش نمیگنجید و با وسواس تمام مشغول نصب کردن پرچم بر سه چرخه ش شد ک من باز راهی شدم و نمیدانم آخر با آن پرچم چه کرد ...
وقتی دم ظهر رسیدیم کربلا و در یک موکب ترکیبی قزوینی عربی خودمان را به زور جا کردیم ، به کمی استراحت قانع شدیم و باز افتادیم توی مسیر... از این کوچه به آن کوچه به هوای اینکه داریم یکی از موکبهای اطراف حرم را پیدا میکنیم اما غافل از آنکه دقیقا داشتیم اشتباه میرفتیم و گرما هم واقعا امانمان را بریده بود... که یکهو یک آقای مهربان عراقی جلویمان سبز شد و کوله ها را گرفت و ما فقط مبیت ش را فهمیدیم ! خوشحال دنبالش راه افتادیم و دیدیم از یک خانه در عمود ۱۴۳۳ سر در آورده ایم. انصافا باید هر سال حداقل یک بار خانه این مردمان شریف برویم ... حال و هوایش با موکب ها خیلی فرق دارد ! از دختربچه سه چهار ساله تا پیرزنی ک موهاش تماما سفید شده همه در خدمت زوار ابوعلی هستند ... و من همینطور هاج و واج تا مدتها فقط نگاهشان میکردم که چه میکنند. استراحت، حمام و شستن لباسها ... البته همسرم زرنگی کرد و با همان لباس های گرد و خاکی اش یک راست رفت حرم و ما را گذاشت آنجا. به هوای اینکه برود راه حرم را یاد بگیرد تا بعدا بتواند ما را ببرد و... . و انگار ابوعلی این چنین زائر و زیارتی را بیشتر میپسندید... راستی در همین مبیت با دختر مهربان و خونگرم اهوازی آشنا شدم که او هم از قضا دانشجو معلم بود و کلی با هم گپ زدیم و یک بار هم توی حرم دوباره دیدمش. آنقدر با هم صمیمی بودیم که انگار رفقای چندین ساله ایم اما حتی اسمش را هم نپرسیدم و شماره ای هم از او نگرفتم. وقتی در راه مرز بودیم کلی حسرت خوردم که چرا؟ و یعنی دختر ب این مهربانی را دیگر هیچ وقت نمیبینم ؟
شرح وصال و رسیدن ب حرم یار را هم ک قبل تر برایتان نوشته بودم...
همه چیز تا قبل از آنکه دوباره بیفتیم توی جاده برگشت به خانه خوب بود. من تقریبا همانی بودم که از خودم انتظار داشتم. کمتر غر زده بودم. کمتر درون خودم فرو رفته بودم. حتی وقتی همسفران طبق قرار نمی آمدند و جایی مشغول میشدند مقداری خودداری میکردم از اینکه بخواهم چیزی بروز دهم. چند باری دنبالشان رفتم. چند باری فارغ از تکلفهای گذشته ام توی صف گرفتن غذا و شربت ایستادم نه فقط برای خودم که این بار از خودم بیرون آمده بودم و به فکر همراهانم هم بودم ...
اما وقتی توی جاده برگشت آمدیم همه چیز خراب شد، حال خوش زیارتم با برخی ناهماهنگی ها و دل شکستگی ها از بین رفت و بعد دیگر نتوانستم آن معصومه خوددار باشم ! ناراحتی هایم را بروز دادم. و از درون شکستم ... هر چند وقتی رسیدیم قم با حضرت معصومه خوب درد دل کردم و بعد سر از پا نشناخته در ب در به دنبال مزار حاج رمضان گشتم و پیدایش کردم و مدتی طولانی بر سر مزارش اشک ریختم ...اما متاسفانه با اتفاقات و بگومگوهایی که پیش آمد بخش اعظم آن احوالات خوش معنوی بر باد رفت !
و هنوز پس لرزه هایش برایم ادامه دارد...
و من
مدام با خودم حسرت میخورم
که چرا؟
چه میشد اگر من حداقل در این سفر خودم را به همان ساده لوحی میزدم که انگار کنایه ها و حرفهای سنگین دیگران را نمیشنوم! انگار نمیفهمم! انگار هر چقدر دیگران میخواهند به طریقی بالاخره این دل سنگ من را بشکنند من نمیفهمم و نمیشکنم ! اما نشد...من شکستم و بروز دادم...
ای کاش میتوانستم به خاطر حسین ، بگذرم ! ای کاش میتوانستم برای اینکه آن زیارتی که به آن قیمت به دست آورده ام حفظ کنم لااقل گوشم و چشمم را بر بعضی چیزها ببندم ...اما نشد! و حالا من مانده ام و یک دنیا حسرت ، که باز هم این زیارتم را از دست دادم؟ و کی میشود دوباره برگردم به آغوشش ؟ کی میشود ؟
+ بالاخره مقاومتم را شکستم و نوشتم. هر چند آنطور که باید نیست... اما فقط تمرینی است برای دوباره نوشتن ... و تبدیل احوالات به کلمه ...
++ راستی گرمای امسال کربلا با همه سالهای قبل فرق داشت
ما حتی نمیتوانستیم زیر آن آفتاب بایستیم و به زور شربت آبلیمو خودمان را سر پا نگه می داشتیم..و کسی درونمان میگفت میفهمی در این گرما با آن همه زن و بچه بودن یعنی چه ؟ میفهمی سه روز آب را بر حرم بستن یعنی چه؟ و جنگیدن در جایی که ما حتی توان ایستادن هم نداریم یعنی چه؟
+++ آن چیزی که مقاومت را شکست برای نوشتن، راستش همان چند خط آخر بود! آنقدری ک دل شکسته ام از این که زیارتم را از دست داده ام و از خودم گله مندم که کاش صبوری ام را حفظ میکردم و...